معلّمی رفت قصّابی گوشت بخرد. قصّاب او را شناخت .جلو آمد و دست معلّم را بوسید و یک صندلی آورد و گفت بفرمایید بشینید.
بعد به شاگردش گفت:
دو کیلو گوشت گوساله بدون استخوان، دو کیلو گوشت گوسفند بدون دنبه و دو کیلو گوشت
چرخ کرده برای آقا معلم بگذار.
آخرکار قصّاب به معلّم گفت: بیایید تا با ماشینم شما را برسانم.
در مسیر معلّم از او پرسید:
ببخشید من هنوز شما را نشناختم. ممکن است خودتان را معرّفی کنید؟
قصّاب گفت: من یکی از دانش آموزان شما بودم که یک روز جدول ضرب از من سوآل کردید.
بلد نبودم و جریمه ام کردید و از مدرسه فرار کردم ،رفتم کارگری در یک قصّابی و آخرالامرم قصّاب
شدم ! الحمدلله حالا چند تا مغازه قصّابی و چند مزرعه و اسطبل و پرورش گاو و گوسفند دارم!
معلّم در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:
کاشکی من هم آن روز با تو از مدرسه فرار کرده بودم!