اهالی شهری همگی دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه.
حوالی سحر با دست پر به خانه برمی گشت، به خانه خودش که آن را هم دزد زده بود.
به این ترتیب، همه در کنار هم به خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری میدزدید و او هم متقابلا از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی میدزدید.
داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین شیوه صورت میگرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشندهها.
روزی مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد.
شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچهها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان.
دزدها میآمدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند و راهشان را کج میکردند و میرفتند.
اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود.