اگر دوست دارید بدانید که در قسمت ۲۳ سریال مهیار عیار چه گذشت و چه اتفاقاتی افتاد همراه ما با مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد باشید. مجموعه تلویزیونی «مهیار عیار» در ۳۵ قسمت به تهیهکنندگی بهروز مفید و کارگردانی سیدجمال سیدحاتمی از شنبه ۳ آذرماه هرشب ساعت ۲۰:۳۰ از شبکه سه سیما پخش خواهد شد. این سریال ماجرای راهزنی است که بر اساس یک اتفاق، مسیر زندگیاش تغییر میکند و هر بار درگیر داستانی جدید میشود. قصه این سریال در دوران صفویه اتفاق افتاده است و بیش از ۲۵۰ بازیگر در این مجموعه تلویزیونی روبروی دوربین قرار گرفتهاند.
قسمت ۲۳ سریال مهیار عیار از شبکه ۳
دزددل به افسون میگه باید به مهیار بیک بگیم خودش بیاد خواستگاری خاتون افسون میگه نمیدونم خودشم دلش پیش خاتون گیره ولی چرا پاپوش نمیزاره نمیدونم! خاتون حرفاشونو میشنوه و میگه دزددل تو افسونم کشیدی سمت این داستانات؟ دزددل میگه حقیقتو میگم شما که خدایی نکرده برای پول مقصود بیک میخواین باهاش ازدواج کنین؟! خاتون میگه نه به خاطر آبروم برای اون کارگرهای بیچاره که روزیشون قطع نشه بتونن یه دولی ببرن خونه شون! افسون میگه بالاخره نباید خوبی های مهیار بیک را نادیده بگیریم او هم کم واسه این کارگاه زحمت نکشید خیلی کار کرد این کارگاهو نگه داشت هرچی پول از داروغه میگرفت میومد میریخت تو کارگاه! خاتون با چشمایی اشکی میگه مهیار بیک بچه نیست که واسش خواستگاری میکنین و بعد از زدن حرفاش با گریه میره که اونا با دیدن خاتون تو اون وضعیت جا میخورن و میگن این همون خاتون خودمون بود؟
جعفر یکی تز کارگرهای کارگاه خاتون میره پیش ضیاءقلی و بهش میگه که من و بقیه همکارهام پیش اوستا حسن نساج کار کردیم دیگه تو کارمون خبره ایم دنیال کار میگردیم خواستم ازتون بپرسم مارو قبول میکنین؟ روسفیدتون میکنیم من بیام بقیه کارگرها هم میان اینجا ضیاء قلی مَثَلی میزنه که جعفر میپرسه یعنی چی متوجه نشدم! او میگه یعنی اون موقع که میخواستم باید میومدین نه الان که بهتون احتیاجی ندارم! عقرب به ضیاء قلی میگه. آقا ضیاءقلی شما که جوانمردین خدارو خوش نمیاد دست رد به سینه بنده های خدا بزنین سپس رو به جعفر میگه فعلا میبینین که اوضاع کارگاهمون چجوری شده میتونیم فعلا نصف دستمزدتونو بدیم تا بعدا که راه افتاد اینجا کاملشو بدیم! او قبول میکنه و میگه بهتر از هیچیه و ازشون تشکر میکنه و میره.
مهیار عیار دنبال دزد یاقوت هستش که میرزا تقی بهش لیست کسانی که با شاه اومده بودن خزانه را میده مهیار با جستجو و تحقیق و فکر کردن میرسه به شاهزاده و به اون شک میکنه سپس میگه باید نقشه ای بکشم تا اونو گیر بندازم. مارچا وقتی از اوضاع خاتون مطلع میشه میره اونجا و گلگی میکنه که چرا به اون نگفته بوده دوستی صمیمیت. و نزدیکتر از من داری؟ خاتون میگه فعلا نزدیکترین دوستم عزرائیله که نمیدونم چرا تردید میکنه و کارو تمام نمیکنه تا راحت بشم! مارچا ازش میپرسه طلا و جواهراتت کفاف خسارتو میده؟ او میگه نه اندازه نیست نمیخوام دوباره منت کسی دیگه ای هم رو سرم باشه مارچا میگه من کسی دیگه ای نیستم!
خاتون با بغض و گریه بهش میگه میخوام تنها باشم مارچا میگه باید امیدوارم از پیله ی تنهاییت پروانه بیای بیرون و میره. مارچا میره سراغ مهیار عیار و باهاش درباره خاتون حرف میزنه و میگه بهتر نیست برین به خواستگاری خاتون شما خیلی به همدیگه میاین مهیار جا میخوره و میگه من لیاقت خاتون خانم را ندارم! مارچا میگه اون الان خیلی حالش بده و تو وضعیت خوبی نیست به کسی احتیاج داره که زخم هاشو ترمیم کنه و دوای دردش بشه کی بهتر از مهیار جوانمرد؟ سپس بعد از کمی حرف زدن ما چا که جواب سربالای مهیار میشنوه از اونجا میره. مقصود بیک دوباره میره به خونه خاتون که افسون با دیدنی میگه باز اینجا چیکار داری؟ مقصود اونو افسون خطاب میکنه که خاتون میاد و میگه تا جایی که یادمه بهش میگفتم افسون بیک حکم پدری بر گردن من دارن!
مقصود بیک میگه اما من وقتی بیام اینجا کلا تمام آدم های اینجا و عوض میکنم اینا جایی ندارن تو خونه من! دزددل میگه ما هم همچین خوشمون نمیاد شما بیاین اینجا من خودم میرم! مقصود میگه پس خودتو آماده کن چون همین امروز فرداست که عروسیم باشه تو همین خونه همینجا! خاتون بهش میگه واسه چی اومده بودین؟ او میگه اومدم خبر بدم که عریضه به دست شاه رسیده اگه امروز دستور مصادره اموالتون نیاد فردا حتما میاد و تمام آدم های اینجا با وسایلشون میوفتن تو کوچه! گفتم خبر داشته باشین من هرکاری هم که بتونم بکنم اینو عقب بندازم یا جلوشو بگیرم نمیتونم جلوی زندان رفتنتونو بگیرم! و از اونجا میره که خاتون حسابی بهم میریزه و نمیدونه چیکار کنه یه چشمش خون شده و سه چشمش اشک.
بعد از چند دقیقه تاجری که دلباخته مارچا بیگوم هست به اونجا میاد و از خاتون میخواد تا با مارچا بیگوم حرف بزنه که یه شانسی بده یه نظری کنه به دل داغدارش خاتون ازش میخواد بیاد بالا تا حرف بزنن. مهیار عیار لباسی مثل تاجرها پوشیده و سوار بر اسب به همراه اکبر و مراد نقش بازی میکنن و از جلوی شاهزاده و افرادش رد میشن. اکبر و مراد ازشون سوال میپرسن و بهشون میفهمونن که مهیار تاجر طلا و سنگ های قیمتیه. اون شاهزاده به نوچه اش میگه که میخوام طلاهای تاجر را ببینم آنها از مهیار میخوان تا طلا و جواهراتشو نشونش بده مهیار که نقشه اش گرفته لبخند میزنه و با خوشحالی میره سمت شاهزاده….
بیشتر بخوانید:
خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال مهیار عیار