در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت 47 سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته میشود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخشهای مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت میشود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن میرود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته میشود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.
خلاصه داستان قسمت ۴۷ سریال سوجان
سر میز صبحانه طلا از اینکه با ثریا اینا زندگی میکنن ناله و گلگی میکنه قربان میگه خوب من چیکار میتونم بکنم؟ دستور حشمت خان هستش که ما با ثریا خانم اینا زندگی کنیم! طلا میگه من ازدواج کردم که یه زندگی جدید شروع کنم خودم زندگی خودمو تشکیل بدم من چجوری میتونم تو خونه پدرم این زندگیو شروع کنم؟ قربان خودشو میزنه به مظلومیت و میگه من کاری نمیتونم بکنم دست من نیست که طلا جان! انقدر حرص نخور! ثریا بهش میگه باشه طلا جان صبحانهتو بخور من با بابا حرف میزنم تا برین تو ویلای خودتون زندگی کنین قربان خوشحال میشه ولی نشون نمیده و از ثریا تشکر میکنه و از طلا میخواد حالا غذاشو بخوره. سپس قربان از ثریا میخواد تا با حشمت خان حرف بزنه و سفارششو بکنه آخه دیروز هم رفتن پیش استاندار ولی منو گفتن بیرون باشم نزاشتن برم داخل.
ثریا میگه حشمت خان بدش میاد که از کارش سردر بیارن ولی بازم بهش میگم قربان تشکر میکنه و میگه من برم سرکار که حشمت خان رو وقت شناسی خیلی حساسه سپس در گوش طلا میگه اینو بادت نره که طلای من چقدر با ارزشه و میره. قربان رفته پیش حشمت خان که او ازش میپرسه خوشبختی؟ قربان میگه بله دارم تمام تلاشمو میکنم حشمت خان میگه خوشبختی تلاش نمیخواد انها سوار ماشین میشن که قربان میگه آخه طلا خانم چند روزه مدام میگه که نمیخواد با ثریا خانم و جناب سرهنگ زندگی کنه میخواد بره خونه خودش مستقل باشه همش سر من غر میزنه واقعا خسته شدم حشمت خان میگه یه مرد هیچوقت پشت سر زنش حرف نمیزنه! و بهش میگه کارهای ویلاتونو میکنم تا برین خونه خودتون ولی هیچکس نباید بفهمه که من واستون خریدم قربان قبول میکنه و حسابی ذوق زده میشه. حشمت خان به مباشرش میگه ماجرای این بخشدار محله قربان چیشد؟ او میگه هم بخشدار هم معاونش دارن بازنشسته میشن حشمت خان میگه خوبه خیلی خوب حواست باشه قربان از خوشحالی دیگه رو پاهاش بند نیست ولی خودشو کنترل میکنه. او وقتی میره به خانه به طلا ماجرارو میگه که طلا با کلافگی میگه من که نمیخوام بیاد محله شما اونجا بمونم! من همینجا میخوام باشم!
قربان باهاش حرف میزنه تا آروم بشه و نه نیاره. ثریا وقتی با فرزاد تنها میشه میره پیشش و میگه پدرم داره کارهای بخشدار محله خود قربانو انجام میده واسش سرهنگ میگه که من گفته بودم این پسر هر ناممکنیو میتونه ممکن کنه! ثریا میگه انگار قربان و طلا میخوان برن ویلای خودشون و از اینجا دور میشن سرهنگ خوشحال میشه و به ثریا میگه حالا این شد یه خبر خوب و جفتشون تو فکر میرن. مادرجان برای سوجان ادامه داستانو تعریف میکنه “بانو و امیر قبول کردن تا طبق گفته خان در حضور مردم برگردن. آنها به اونجا میرن ولی یوسف و مراد اونارو از دور زیر نظر دارن و حواسشون هست. مردم ازشون استقبال میکنن و خان با دیدنشون بهشون میگه به زودی مراسم عقد و عروسی بانو و امیر را میگیریم. سپس خان نقشه ای کشیده و به مباشرش میگه میخوام شب یه جوری تو خونه شون همشون بسوزن تا درس عبرت بشن!
یوسف و مراد این ماجرارو از کسی میشنون و میرن خانه آنهارو زیر نظر میگیرن تا حواسشون باشه. سه نفر شبانه میرن اطراف خانه را کاه میزارن و آنهارا آتیش میزنن که مراد و یوسف آنهارو دستگیر میکنن و با سر و صدا بقیه بیرون میان تا ببینن چخبره مراد و یوسف میگن که اینا آدم های خان هستن میخواستن شمارو خونه را با شماها آتیش بزنن ما هم که شک کرده بودیم حواسمون بود سریع دستگیرشون کردیم امیر میگه فعلا ببندینشون به درخت تا صبح میدونستم این خان بالاخره زهرشو میریزه!” سوجان از خواب بیدار میشه و با رعنا نون میپزن. سوجان نون هارو برداشته و میره پیش پدرش که میبینه داره درد میکشه و نمیتونه نفس بکشه او سریعا سهراب را صدا میزنه و با موتور میرسونتش پیش دکتر. دکتر معاینه میکنه و میگه فردا میتونه مرخص بشه یه سکته خفیف را رد کرده خداروشکر الان خوبن. این خبر تو روستا میچرخه و همه متأثر و نگران حال اسفندیار میشن.
سوجان با دکترش حرف میزنه که او میگه گفتم که خبرو رد کرده ولی هنوزم خطر تهدیدش میکنه دردهای بزرگیو تحمل کرده باید از هر نگران و استرس و عصبانیتی دور باشه فهمیدی؟ سوجان میگه ببرمش تهران؟ او میگه آره فکر خوبیه با دکترهای اونجا هم حرف میزنی و یه نشون بدی خوبه. اهالی روستا به عیادت اسفندیار اومدن که سوجان به کمک سهراب ازشون پذیرایی میکنه قربان به اونجا اومده و با مادرو پدرش میان اونجا تا حالی از اسفندیار بگیرن و حالشو بپرسن سوجان جلوشونو میگیره و میگه آقاجانم باید از هر عصبانیت و دل خوری دور باشه! زیبا میگه یعنی مارو ببینه حالش بد میشه؟ سوجان میخواد جلوشونو بگیره که قربان میگه بریم داخل این خونه بزرگتر داره! سهراب پشت سوجان وایمیسته که قربان عصبی میشه….
بیشتر بخوانید: