در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۴۹ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته میشود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخشهای مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت میشود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن میرود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته میشود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.
خلاصه داستان قسمت ۴۹ سریال سوجان
صبح زود طلا با انیس میرن تو روستا میگردن تا همه جارو بگردن. در آخر انیس طلارو میبره به خونه خودش و اونجارو بهش نشون میده. طلا عکسی اونجا میبینه که سوجان هم اونجاست و همان لباس قدیمیشو تن اون میبینه و جا میخوره و کنجکاو میشه درباره سوجان و میپرسه اون کیه چقدر خوشگله انیس میگه دوست صمیمی منه. قربان همون موقع میاد و صداشون میکنه و به طلا میگه همه منتظرن تا صبحانه بخوریم بدو بریم باید ببینی چه کله پاچه ای درست کردن! طلا میگه بریم و میرن سمت خانه خسروخان. اونجا سر میز طلا و طناز نشستن که طناز میخنده و یواشکی با طلا حرف میزنه و میگه شانس تورو ببین توروخدا واقعا میخوای اون کله پاچه رو بخوری؟ طلا میگه رنگ و بوش که خوبه امتحان میکن طناز میگه من که اوق میزنم طلا میگه خودتو کنترل کن بخند طبیعی رفتار کن طناز میگه به
یه شرط که امشب بریم از اینجا او قبول میکنه که طناز بهش میگه واقعا اون دکتر چی کم داشت که ردش کردی؟ طلا میخنده و میگه خفه شو طناز! قربان یکدفعه از تو جیبش یه عکس میوفته رو زمین که طناز میبینه قربان کنار یه دختره دیگه و اسکندر پدرشه و جا میخوره اما چیزی نمیگه ولی حسابی میره تو فکر. فردای آن روز قربان با حشمت خان رفته به استانداری برای انجام یکسری کارها که حشمت بهش میگه شب بیاین خونه من به سودابه هم میگم ماهی شکم پر با ترشه واش درست کنه یه خبر خوبم واستون دارم که قربان بهش میگه چه خبری حشمت خان؟ او میگه فقط در حضور طلا بهتون میگن ثریا و سرهنگ هم دعوتن خودم بهشون زنگ میزنم دعوتشون میکنم.
قربان میره به خونه ثریا و با صدا زدن طلا بهش میگه امشب شام دعوتیم ثریا میگه این خوشحالی واسه شامه؟ قربان میگه نه حشمت خان گفت یه خبر خوب داره که فقط در حضور طلا میگه طلا میاد و میگه وس شغلت درست شده قربان با خوشحالی میگه راسیتش چیزی بهم نگفت درباره این موضوع! البته ثریا خانم شما و جناب سرهنگ هم دعوتین ولی گفت خودشون باهاتون تماس میگیرن و دعوت میکنن. طلا میگه سوسن برو اون لباس صورتی که بابا از فرانسه واسم خریده بودو آماده کن میخوام بپوشم چند وقتیه که اصلا نیست ندیدمش! اتفاقا دیروز تو خونه اون دختر انیس یه عکس دیدم که از همون لباس تن معلم روستا بود قربان و ثریا جا میخورنکه قربان در آخر میگه بزارین ثریا خانم همه چیزو واسش تعریف کنم. طلا میگه چیو؟
قربان میگه من نمیخواستم دست خالی برم روستا ثریا خانم بهم لطف کرد یکسری از لباس های قدیمیو بهم داد ببرم واسه روستا طلا با دلخوری میگه قرار بود چیزی قایم نکنیم از همدیگه ثریا میگه تقصیر من شد ببخشید یادم رفت بگم حالا کش نده دیگه. شب همه تو خونه حشمت خان جمعن که سند معاونت بخشدار را به طلا میده که طلا به قربان میگه مبارک باشه معاون بخشدار شدی قربان حسابی خوشحال میشه و میخواد دست حشمت خان را ببوسه که اجازه نمیده و باهاش درباره قدرت و ثروت حرف میزنه و ازش میخواد تا خودشو کنترل کنه و نزاره مغرور بشه که لازمه سقوط غرور کاذبه! جناب سرهنگ با ثریا از اینکه قربان داره قدرت میگیره استرس میگیرن. فردای آن روز فردی به اسم سپهدار به شخصی به اسم مدنی میگه که باید سریعا پرونده ها و مخفی کنی همه جارو تمیزکاری کن!
بعد از چند دقیقه قربان به اونجا میره که سپهدار با دیدنش بلند میشه و بهش تعارف میکنه بره داخل. بعد از کمی حرف زدن سپهدار به قربان میگه مدنی بهتون ویلاتونو نشون میده اگه چیزی باب دلتون نبود به مدنی بگین بهش رسیدگی میکنه. قربان با مدنی رفتن به دیدن ویلا اونجا قربان از دیدن ویلا حسابی خوشش میاد و چشماش برق میزنه اما خودشو کنترل میکنه و میگه این ویلارو واسم با نصف قیمت بخر سپس ازش میخواد تا بهش کمک کنه و طرفش باشه تا هم اون هم خودش سود کنن مدنی قبول میکنه سپس باهم میرن به رستورانی که اولین بار با ثریا و طلا رفته بود. اونجا به مدنی میگه اینجا واسم خیلی خاصه میدونم اینجا سکوی پرتابی واسه تو هم میشه البته اگه به چیزهایی که میگم گوش کنی او قبول میکنه.
سپهدار به سروان زنگ زده و میگه این پسره نمیدونم پشتش به کی گرمه چه قدرتی پشتشه که یه شبه از پسر اسکندر گل تپه شده معاون بخشدار! باید حواسمونو جمع کنیم. غلام به روستا رفته و تو قهوه خانه به همه میگه که قربان معاون بخشدار شده و همه تشویقش میکنن و غلام میگه باید همگی بریم روز معارفه و تشویقش کنیم و حمایتش کنیم. سهراب به خودش میگه استخری که آب نداره چه احتیاجی به قورباغه داره! و پوزخند میزنه. خسرو خان به پرویز میگه من زشته بیام ولی تو با ناصر برین واسه معارفه او نمیخواد بره اما خسروخان زورش میکنه تا بره…
بیشتر بخوانید: