در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۴۰ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته میشود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخشهای مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت میشود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن میرود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته میشود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.
خلاصه داستان قسمت ۴۰ سریال سوجان
قربان و طلا تو رستوران هستن و در حال غذا خوردنن که طلا درباره اصطلاح در و تخته باهاش حرف میزنه و میگه دیدی اینجور آدمارو؟ قربان بهش میگه آره خانم تو ده ما زیاده مثل خسروخان و شهین خانم مثل اسفندیار و حوا خانم یا مادر و پدر خودم! طلا از یه دید دیگه به این مثل نگاه میکنه و باهم صحبت میکنن که طلا از حرف های قربان عصبی میشه و میگه بس کن برمیگردونی منو به خونه فردا صبحم بیدار شدم نمیخوام تورو ببینم! قربان بهم میریزه و از این وضعیت ناراحت میشه. وقتی میرن خونه طلا با عصبانیت شروع میکنه به نقاشی کردن رو شیشه و با ثریا درد و دل میکنه در آخر میگه بهش گفتم از اینجا بره ما نباید از روی بی کسی با همچین ادم هایی هم کلام بشیم! ثریا میگه میفهمم چی میگی ولی به چشم سرگرمی بهش نگاه کن! ما هممون جدی نمیگیریمش خیالت راحت. طلا ازش میپرسه تو دیدیش؟
او میگه نه ولی سوسن میگه که روی پله های جلوی اتاقش کز کرده. قربان شب را اصلا نمیخوابه و به شانسی که از دست داده فکر میکنه. وقتی صبح میشه میره ساکشو برمیداره و میره پیش سرهنگ سپس کلیدارو میزاره رو میز و بهش میگه قربان اگه اجازه بدین من برگردم پادگان دیگه سرهنگ بهش میگه این صحنه رو من چند سال پیش هم یک بار دیگه دیده بودم! با این تفاوت که جای تو من بودم و جای من حشمت خان اون موقعها یکی به حشمت خان راپورت داده بود که با دخترش ثریا قرار میزارم و با همدیگه صحبت میکنیم اونم منو میخواست اخراج کنه قربان بهش میگه اما به من طلا خانم گفت که از اینجا برم و نباشم دیگه! سرهنگ بهش میگه آره ولی میدونی من چیکار کردم؟ نرفتم موندم و جنگیدم و همین باعث شد که الان بشم سرهنگ فرزاد منفرد، داماد حشمت خان!
اینو بهت گفتم که اگه میخوای پیشرفت کنی و خودتو بکشی بالا نباید جا بزنی باید وایسی و به خاطرش بجنگی اگه الان بری تمام شانستو از دست دادی برمیگردی تو اون پادگان از من گفتم بود! ثربان کمی فکر میکنه و دوباره دسته کلید را برمیداره و به اتاقش برمیگرده. فرزاد تو فکر میره. مادر جان برای سوجان ادامه داستانشو تعریف میکنه “دو نفر از افراد خان بیرون کلبه گاریچی کشیک میدن تا با بیرون اومدن یوسف و مراد از داخل کلبه بهشون شلیک کنن که اگه کسی دیگهای باشه و امیر و بانو اونجا پنهان شده باشن بیرون بیان. بعد از شلیک به کتف یوسف و مراد بانو و امیر بیرون میان و امیر دنبال اونا میدوعه. سپس موفق میشه تا آنها را گیر بندازه و به کلبه برمیگردونه. بانو به همراه گاریچی تیر را از دست آن دو نفر بیرون میارن و بعد از ضدعفونی کردن، پانسمان میکنند.
امیر آن دو نفر را بسته و جلوی کلبه انداختتشون بانو به گاریچی میگه من بیشتر از این نمیتونم کاری انجام بدم باید سریعاً ببریمشون پیش طبیب تبشون خیلی بالاست! گاریچی بیرون میره و با امیر آن دو نفر را میترسانند. امیر به گاریچی میگه که طناب داری؟ به اندازه جفتشون که دارشون بزنیم اون میگه برای یه نفرشون دارم امیر میگه اشکالی نداره یکی یکی انجام میدیم فردا قبل از طلوع خورشید کارشونو تموم میکنم آنها گریه میکنند و با التماس ازش میخوان تا آنها را ببخشه. امیر عصبانی میشه و میخواد همان موقع آنها را دار بزنه وقتی التماس کردنشان را میبینند گاریچی از امیر میخواد تا آنها را ببخشه امیر منصرف میشه و میگه فعلاً همین جا بسته باشه دست و پاشون تا ببینم چیکار کنم. وقتی پیش بانو میره بانو بهش میگه که باید سریعاً طبیب را بیاریم اینجا امیر گاریچی را میفرسته تا بره سراغ طبیب چون میدونه شخصی که زیر سر داره خان را دشمن خودش میدونه و حتماً بهشون کمک میکنه.
انیس سعی داره تا زندگی خانواده خسرو را از درون بپاشونه به خاطر همین میره پیش مینا دختر عموی پرویز و بهش میگه که بهاره بهت حسودی میکنه. مینا میگه به من؟ آخه به چی من باید حسودی کنن؟ واسه چی؟ انیس میگه تو خیلی خوشگلی کنار بهاره تو کجا و اون کجا بهاره هم به تو حسادت میکنه چون فکر میکنه تو توی چشم پرویزی! مینا ازش میخواد تا این حرفارو همونجا چال کنه و جایی چیزی نگه که حرف دهن به دهن نچرخه سپس میرن به کارهاشون برسن. زنی در روستا زمان زایمانش رسیده که سوجان به همراه مادرش به اونجا میرن هنوز بچه به دنیا نیومده که وسط کار مادر حوا از حال میره و درد دستش شروع میشه سوجان که داشته برمیگشته دوباره صداش میزنن و او بچه را به دنیا میاره سپس با نگرانی به مادرش میگه که دیگه حتماً میبرمت پیش دکتر بزار کنکورمو بدم هم تو هم آقا جونو میبرم سپس به طرف خانه میرن. مادر جون که از بیماری خوا خبر نداشته وقتی ماجرا را از سوجان میشنوه به هم میریزه ازشون میخواد تا پشت گوش نندازن و حتماً به دکتر برن…
بیشتر بخوانید: