در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۱۱ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته میشود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخشهای مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت میشود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن میرود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته میشود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.
خلاصه داستان قسمت ۱۱ سریال سوجان
مردهای روستا میرن پیش مادرجون به مناسبت سال جدید برای تبریک سال نو که اونجا مادرجون میگه شنیدم. اسکندر و غلام باهم دعواشون شده! نباید سال جدید باهم قهر باشین! و ازشون میخواد باهم آشتی کنن بعد از بغل و روبوسی کردن آنها از خسروخان و نصیر هم میخوان تا باهم آشتی کنن آنها همدیگرو بغل میکنن و نصیر میگه من به خاطر شما بغلش کردم ولی باهاش آشتی نکردم این تمام دارایی منو کشیده بالا اونم مفت مفت! بحث قدیم باز میشه و خسروخان بهش میگه اگه من نمیخریدم که وصیت پدر خدابیامرزمون رو زمین میموند! بعدشم مگه کسی دیگه ای جزو من میتونست اصلا بخره؟ اونا باهم کمی بحث میکنن.
مادرجون بهشون میگه انگاری داره مدرسه بسته میشه! چند وقتیه که معلم داره از جیب خودش خرج میکنه که مدرسه باز بمونه اگه اون این کارو کرده پس نباید بزاریم که بسته بشه، خسروخان میگه وقتی دولت نتونسته باز نگهش داره و از خرج و مخارجش برنیومده ما چجوری بتونیم؟ درضمن اصلا بچه روستا که رعیته و در آینده کشاورزی میخواد بکنه درس و مشق به چه دردش میخوره؟ مادرجون میگه نباید مدرسه بسته بشه بچه ها باید درس بخونن سواد داشتن ربطی به روستایی و شهری نداره نصیر میگه آره اگه من دو خط سواد داشتم نمیتونستی با یه امضاء همه ی داراییمو بالا بکشی! سپس بعد از اونجا طبق رسم و رسوم میرن به خانه های بزرگان روستا برای عید دیدنی.
پرویز و ناصر با قربا حرف میزنن تا بیاد شب دوباره با اونا بازی کنن تا پولی به جیب بزنن قربان میگه نمیشه من بیشتر پولمو خرج کردم تموم شده پرویز میگه بیا باهم شریک بشیم و پولو ازش بگیریم قربان میگه از کجا میدونی؟ شاید باختیم! اما پرویز جوری حرف میزنه که بهش دل و جرأت میده و میگه این همه بازی کردیم باخته چجوری میخواد ببره آخه! و اونو راضی میکنن. مادر و پدر انیس از مشهد رسیدن که همه رفتن به بدرقه زوار امام رضا (ع). همه بهشون خوش آمد و زیارت قبول میگن انیس از شاهین خانم تشکر میکنه و به مادرش میگه که مثل دسته گل ازم مراقبت کردن و با ستاره فرقی واسمون نزاشتن مادر و پدر انیس ازشون تشکر میکنن که خسروخان میگه کاری نکردیم انیس هم مثل دختر خودمون دوسش داریم، اونا میگن که مارو به آرزومون رسوندین خدا خیرتون بده همش به نیابت شما نماز خوندیم و عبادت کردیم.
خسروخان همه رو دعوت میکنه به خونه خودشون به صرف غذا شهین از کارها و توجه های خسروخان به انیس عصبی و کلافه شده. همه جمع شدن خونه خان برای خوردن غذا. شب پرویز و ناصر با قربان و بقیه نشستن پای بازی. انیس مادرش بهش میگه که پدرت چیزی نخورده رفته گرفته خوابیده انیس میگه ول کن بزار بخوابه خسته ست. فردای آن روز خبر فوت مصطفی پدر انیس تو روستا پخش میشه و مراسم تشییع جنازه و تدفین برگزار میشه. همه رفتن به قبرستان و اونجا خسروخان به شهین آروم میگه باید انیس و مادرشو بیاریم تو خونه خودمون شهین با عصبانیت میگه به ما چه؟ خسروخان میگه کسی نیست خوب ازشون مراقبت کنه مردی تو خونه شون نیست! شهین میگه به ما ربطی نداره هرکاری میخوان بکنن برن انجام بدن! خسروخان همه رو ناهار دعوت میکنه به خونه شون برای این اتفاق که شهین بازم حرص میخوره اما کنترل میکنه خودشو.
همه اونجا جمع شدن و ستاره غذا کشیده تا ببره برای جاوید و سهراب اما از دور سهرابو نگاه میکنه و ناراحته که سوجان میره پیشش و میگه چیشده؟ او میگه از دست خودم عصبیم سوجان میگه چرا؟ و رد نگاهشو میگیره که میفهمه منظورش سهرابه او ازش میخواد بره غذارو بده تا برن باهم غذای مادرجونو بدن. او میره غذارو بهشون میده و برمیگرده. قربان وقتی مادرجونو تنها گیر آورده رفته پیشش و ازش میخواد تا با سوجان حرف بزنه که اون انگشترو دستش کنه آبروشو تو محل برده و میگه که خیلی دوسش دارم مادرجون میگه من بهش میگم این حرفارو تو برو به کارهات برس. موقع بیرون رفتنش با سوجان روبرو میشه که او بهش میگه چیشده؟ واسه چی اومده بودی اینجا؟ او میگه هیچی فقط خواستم حال مادرجونو بپرسم همین سوجان میگه این نیست من میدونم میشناسمت! بی دلیل تو نمیای! قربان از اونجا میره تا سوال پیچش نکنه زیاد….
بیشتر بخوانید: