سریال ازازیل محصولی جدید در ژانر جنایی از شبکه خانگی و پلتفرم نماوا می باشد، در این سریال بازیگرانی با بازی پیمان معادی، پریناز ایزدیار، بابک حمیدیان، علی مصفا، گوهر خیر اندیش، بهرنگ علوی، محمد بحرانی، پاشا جمالی، مریم سعادت ، پیمان معادی و … حضور دارند ، ازازیل به نویسندگی مسعود خاکباز و کارگردانی حسن فتحی و تهیه کنندگی حسن خدادادی از روز ۲۸ دی ۱۴۹۳ در روز های جمعه هر هفته، ساعت ۰۰:۰۰ بامداد از پلتفرم نماوا پخش خواهد شد.
خلاصه قسمت چهارم سریال ازازیل
شوکا میره پیش امیر ، زنگ خونه رو که میزنه امیر تعجب میکنه به رویا که اومده بود پیشش میگه زن بابام اومده اینجا، رویا میگه میخوای برم تو اتاق منو نبینه؟ امیر موافقت می کنه به شرطی که صداش در نیاد، شوکا میاد تو با دیدن وسایل پذیرایی میگه مهمون داری؟ امیر میگه یکی بود رفت.
مانی مشغول کشیدن تابلوی نقاشی بود که یکدفعه صدایی میاد میترسه و میره ببینه صدای چیه؟
شوکا از امیر سیگار می خواد، امیر از کار شوکا تعجب میکنه و بهش یه نخ سیگار میده، شوکا میگه باید یه حقیقتی رو بهت بگم، من و مانی یه حرفهایی زدیم. امیر میگه درباره چی؟ شوکا میگه البته حرف که نه بحث کردیم چند وقته میره رو اعصابم، تو هم میری رو اعصابم. امیر میگه من که دست خودم نبوده اما میدونم برای گفتن این تا اینجا نیومدی، مانی چیزی گفته؟ شوکا میگه نه زنگ زدم جواب ندادی اومدم ببینمت تو چند وقته… امیر میپره وسط حرفش که اومدی نصیحت کنی؟ شوکا میگه نه اومدم حرف بزنیم.
مانی با صدای آب از حموم میره سمت حموم شوکا رو صدا میکنه اما کسی نیست، پرده حموم رو کنار میزنه می بینه دوش روشنه و عروسک ترسناکی داخل وان پر از آب حموم افتاده.
امیر به شوکا میگه شما فقط به خودتون اهمیت میدید، من یادم رفته کی حالم خوب بوده یا بهم خوش گذشته. همه زندگیم شده ترس و اضطراب دیگه بعد اون اتفاق نمیتونم راحت زندگی کنم. شوکا میگه منم نمیتونم مثل اینکه یادت رفته من جگر گوشه ام رو از دست دادم تو باکی لج میکنی چرا تراپیست خوب معرفی کردم نرفتی پیشش. امیر میگه حوصله ندارم پیش هیچ کس نمیرم داروهامم قطع کردم.
موقع رفتن شوکا جلوی در، امیر کوچه رو نگاه میکنه به شوکا میگه همش فکر میکنم دنبالمن فکر می کنم یکی نظر داره منو. شوکا میگه سعی کن بخوابی این روزها همه چیز جز خوابیدن آزاردهنده است.
امیر میره خونه و به رویا میگه بیاد بیرون زن بابام رفته، اما هرچی میگرده و صدا میکنه رویا نبود بهش زنگ میزنه اما جواب نمیده.
پدر و مادر آوا میرن اداره پلیس تا پلیس علت سکته پدربزرگ رو پیدا کنه، آوا مشخصات اون زنی که شبونه پشت پنجره با یه عروسک وحشتناک دیده رو میده. با شناسایی زن شریفی متوجه میشه همون زنی هست که تو اتاقک کنار زمین چمن پیدا شده، فورا به بیمارستان میره و عکس پدربزرگ آوا رو نشونش میده و بهش میگه این مرد رو میشناسی؟ قبل مرگ تو رو تو اتاقش دیده؟ زن با حالتی ترسناک طوریکه از چشماش خون میومد یقه شریفی رو میگیره و میگه من زدم مهگل رو کشتمش و بعد می میره. اومدن دکتر هم فایده ای نداشت.
رئیس میاد تو حیاط بیمارستان و به شریفی میگه سکته قلبی کرد عجیب نیست تو این سن؟ شریفی میگه اون یکی دختره از اینم جوونتر بود سکته کرد.
رئیس میگه دوربین مداربسته رو دیدم چی میگفت؟ شریفی میگه یه سری پرت و پلا. رئیس میگه تشخیص چهره اون دختر بچه رو هم خوندم بچه است دیگه شاید اشتباه کرده باشه.
شریفی میره خونه ، تاریک بود پدر مادرش رو صدا میکنه کسی جواب نمیده، یکدفعه برقا روشن میشه و پدر و مادرش با کیک میان و تولدش رو با آهنگ تبریک میگن. موقع خوردن شام مادرش که ظاهرا حواسپرتی داره میپرسه کیک رو کی فوت می کنیم؟ بهروز میگه مامان کیک رو فوت کردیم یادت نیست؟ بعد میپرسه بهروز جان مهگل کی میاد؟ بهروز چهره خونی مهگل دوباره میاد تو نظرش. پدرش میگه رفته شهرستان پیش خانواده اش دو سه روز دیگه میاد.
مانی عروسک رو جلوش گذاشته بود که شوکا میرسه بدون اینکه نگاش کنه با گفتن سلام میره اتاقش، مانی می خواد یه چیزی بگه اما نمیگه. عروسک رو میبره پشت در اتاق شوکا میذاره و میره اتاق کارش. شوکا که مجسمه شکسته رو تو اتاقش میبینه از اتاق میاد بیرون تا از مانی راجع بهش بپرسه یکدفعه عروسک رو می بینه، میره پیش مانی و بهش میگه این چیه؟ مانی میگه من باید بپرسم که چرا این عروسک رو گذاشتی تو وان. شوکا با حالت سوالی میگه من اینو گذاشتم تو وان؟ من نبودم کسی اینجا بوده؟
مرجان با حالت ناشناس از ساختمون خارج میشه دختر پشت پنجره و پدرش اونو می بینن. پدر به دختر ناشنوای خودش میگه باز اومدی پشت این پنجره می خوای دعوا بشه من حوصله ندارم برو بخواب.
پدر بهروز میگه خداپدر همسایه ها رو بیامرزه صداشون در نمیاد، هر شب تولد تولد، صدای موزیک رو کم میکنی داد میزنه، اینهمه دکتر بردیش چی شد؟ اصلا از اول هم اشتباه کردیم بستریش کردیم بدتر شد. باقیمانده کیک رو میذاره یخچال کلی کیک هم از شبهای قبل اون تو بوده، به بهروز پیشنهاد میده کیک ها رو ببره بده همکارهاش بخورن ثواب داره. بعد میگه دست از دنبال کردن پرونده مهگل برداره اما بهروز قبول نمیکنه.
شوکا عروسک رو میندازه تو کیسه زباله، پرویز همه زباله های ساختمون رو میبره سرکوچه تا توی سطل بندازه، مرجان یواشکی میاد و عروسک رو از توی کیسه درمیاره.
آخر شب پدر بهروز ازش عذرخواهی میکنه و میگه گاهی وقتا آدم باید به ندای قلبش گوش بده ، ۳۴ سال خدمت صادقانه کردم ، بعد یه خاطره از دوران خدمتش میگه که به ندای قلبش گوش نداده و هنوز پشیمونه.
بهروز میره اتاق مادرش سر بزنه به هوای اینکه خوابیده از اتاق خارج میشه، مادرش چشماشو باز میکنه میگه هر کسی تو دوزخ گناههای خودش میسوزه.
شریفی میره کافه تا درباره ستاره غفاری دختر گمشده از کارکنان اونجا سوال کنه متوجه میشه که همکاره ستاره از هیچی خبر نداره موقع رفتن امیر رو تو زمین تنیس می بینه.
صبح مانی حاضر میشه به شوکا میگه من تا صبح نخوابیدم می خوام برم اداره آگاهی همه چیز رو بگم شاید بازداشتم کنن مراقب خودت باش به مهری بگو بیاد پیشت. شوکا میگه وایسته میرسونتش.
رویا برادرش رو میاره سر تمرین امیر عصبانی بهش میگه دیشب یهو کجا رفتی رویا میگه بیدار شدم دیدم نیستی ترسیدم رفتم. امیر میگه یه بار دیگه جواب منو ندیدی داغونت می کنم. رویا میگه کیس قبلیت انگار بدجور چزوندتت. امیر میگه انگار از مخ تعطیلی، رویا میگه آره اما خیلی دوستت دادم.
شوکا مانی رو میرسونه آگاهی و خودش میره بیمارستان.
مانی برای شریفی تعریف میکنه که اون شب برای چی رفته خونه مرجان، میگه بهش گفتم از اینجا برو دست از سر زنم بردار. شریفی یه سری سوال از مانی میپرسه و بعد میگه دوست دارم تنیس یاد بگیرم امیر میتونه شاگرد جدید بگیره؟ مانی میگه امیر سرش شلوغه باید از خودش بپرسی. موقع رفتن شریفی به مانی میگه میرسونتش. وقتی مانی میره داخل خونه، شریفی به اسکویی زنگ میزنه که بیاد اونجا. شریفی و اسکویی به واحد روبروی خونه مانی میرن تا از دختر بچه و پدرش سوالاتی بپرسن، همینطور که شریفی داشت از پنجره اتاق مانی رو می دید مانی میاد پشت پنجره و شوکه میشه. شریفی از دختربچه درباره مرجان سوال میکنه اما اون به پدرش نگاه میکنه و چیزی نمیگه. موقع برگشت به اداره شریفی به اسکویی میگه این دختر یه چیزی میدونست نگفت ترسید.
مرجان دست و پا بسته تو خونه ویلایی بود ، شوکا در حال غذا دادن بهش اما مرجان هر لقمه که میرفت دهنش تف میکرد بیرون، بعد با خنده هیستریک به شوکا میگه همین کارها رو کردی بچه ات سقط شد…