سریال آبان در ژانر ملودرام، عاشقانه ساخته شده است که رضا دادویی کارگردانی این سریال را برعهده دارد، در این سریال بازیگران مطرحی چون شهاب حسینی، امین حیایی، لاله مرزبان، مینا ساداتی، بهاره کیان افشار، رحیم نوروزی و ... حضور دارند. در ادامه خلاصه داستان قسمت هشتم سریال آبان را در ادامه این مطلب می خوانیم.
خلاصه داستان سریال آبان قسمت ۸
بابک میره سراغ امیر، از خواب بیدارش میکنه و میگه خیلی راحتیا؟ گرفتی خوابیدی؟ مثل اینکه نمیدونی ثابت داره چیکار می کنه؟ امیر میگه خواب نباشم چیکار کنم؟ من دیگه زورم بهش نمیرسه، هر کاری کردم خوردم به در و دیوار. بابک میگه اونروز که پارکینگ رو آتیش زدی کی بعدش اجازه داد بیای هلدینگ کار کنی؟ امیر میگه شما. بابک ازش میپرسه پس چرا دعوا راه انداختی و هلدینگ رو بی اجازه من ترک کردی؟ امیر میگه بخاطر اینکه دوباره یه کار نکرده ی دیگه نیفته گردنم. بابک میگه اصلا تو فهمیدی من برای چی من گفتم بیای اونجا؟ بابک میگه بخاطر اینکه حواست به زنت باشه ثابت بهش چپ نگاه نکنه. فکر نکن من دلم برات میسوزه و دلم می خواد دوتا کبوتر عاشق رو بهم برسونم، جفت شدن ثابت و آبان یعنی سوخت من، به حرف من گوش نکنی ایندفعه باید کت و شلوار بپوشی بشی ساقدوش عشقت. امیر کلافه میگه از زندگی من دست بردار کسی نیست بری بدبختش کنی؟ ثابت فردا شب مهمونی گرفته همه رو هم دعوت کرده و همه هستن، میخواد جلوی همه اعلام کنه برنامه اش با آبان چیه؟ امیر میره تو فکر و بعد میگه آخرین باری که در گوشم وز وز کردی هنوز جاش درد میکنه ول کن بذار به درد خودم بسوزم. بابک موذیانه میگه باشه پس نمیخوای بدونی برنامه ثابت چیه؟ و بعد میره. امیر اعصابش خورد میشه میگه برنامه اش چیه؟ بابک میگه مگه خوابت نمیومد؟ بعد با اصرار امیر مجبور میشه بگه اون میخواد جلوی همه اعلام کنه که آبان همسرشه ، شب خوش. امیر دنبال بابک میره و میگه یعنی چی آبان میدونه؟ بابک میگه بعید میدونم که بدونه ولی فکر هم نمی کنم هم بتونه با تصمیم ثابت مخالفت کنه. امیر میگه الان من چه خاکی رو سرم بریزم؟ بابک میگه گوش کن ببین چی میگم، فردا شب خوشتیپ میکنی میایی ویلای من بعنوان خدماتی، دست آبان رو می گیری برای همیشه میری و شرش رو از سر من و هلدینگ کم می کنی منم داستان قتل رو ماستمالی می کنم وگرنه دیگه من نیستم بیام دم خونه ات اونوقت باید منتظر کارت عروسی آبان و فریبرز باشی.
بهار آلما رو برده بود حموم وقتی میره حوله بیاره آلما بهار رو خیس میکنه، موقع لباس پوشوندن آلما به بهار میگه لباس مامانش رو بپوشه، بهار یکی از لباس های آبان رو برمیداره و میگه مامانت گفته هر وقت آلما دلش برام تنگ شد یکی از لباس های منو بردار بپوش و بغلش کن.
خدمه خودنه ثابت به آبان میگه آقای ثابت گفتن قبل از مهمونی باید به این اتاق یه نگاه بندازید و هر کدوم رو دوست داشتید استفاده کنید، آبان میره داخل اتاق می بینه کلی لباس و کفش و … اونجاست.
امیر کت و شلوار دومادیش رو درمیاره و می پوشه و برای مهمونی آماده میشه.
منصور و هدیه میرن مغازه محمود همسر سابق هدیه، محمود میگه از من چی میخواهید باز اومدید سراغم؟ چی کار کنم دیگه شما رو نبینم؟ هدیه میگه من مادرشم چرا نمی خوای من مانی رو ببینم؟ محمود میگه تو اگه مادر بودی نمیذاشت بری. هدیه میگه روزگارم رو سیاه کردی که رفتم. محمود میگه چیکارت کردم کتکت زدم خرجت رو ندادم یا پدر بدی برای مانی بودم؟ هدیه میگه نه ولی تحقیرم کردی و گذشتمو چماق کردی رو سرم. منصور کلافه میشه میگه ول کنید من اومدم تکلیفو روشن کنم، محمود میگه تکلیف روشنه. هدیه میگه یعنی نمی خوای بذاری من مانی رو ببینم.
هوا برفی بود و مهمونا یکی یکی میان، ثابت با آبان میاد، امیر وقتی آبان رو تو لباس شیک میبینه کنار ثابت یه حالی میشه، آبان هم جا می خوره.
منصور به محمود میگه هدیه حانم قراره با آقای ثابت ازدواج کنه و از این به بعد تحت حمایت آقای ثابت هست، محمود میگه بسلامتی، مبارکه این خانم با بچه من کار نداشته باشه بقیه زندگیش هیچ ربطی به من نداره. منصور میگه ربط داره، از این به بعد هدیه خانم هر وقت بخواد بچه اش رو ببینه نه نمیاری، نمیتونی نه بگی، حیفت نمیاد مغازت ناغافل بره هوا ؟ پس نه نمیگی حله.
وسط مهمونی آبان دنبال امیر میگرده از بالکن میبینه تو حیاطه، بهش زنگ میزنه اما امیر جواب نمیده. آبان براش ویس میفرسته که من بخاطر کار اومدم اینجا بمون باهم حرف میزنیم.
بابک به آبان میگه امیر فهمید تو اینجایی خواست با خدمه بیاد کنارت باشه، آبان میپرسه از کجا فهمید؟ بابک میگه حتما از سمت فریبرز خبر رسیده بهش. آبان میگه چرا؟ بابک میگه چرا نداره، فریبرز یه جور زندگی میکنه مثل پوکر همه گیج میشن. آبان میگه من پوکر بلد نیستم، بابک میگه یاد میگیری، کافیه چشماتو برگردونی ببینی وجب به وجب این ویلا یه سرمایه گذار نشسته کافیه لابی کنی، منوچهر یکی از سرمایه گذارها میاد سمت بابک، بابک اونو به آبان معرفی می کنه، منوچهر میگه من فقط بخاطر شنیدن طرح ایشون اینجا هستم، بعد از آبان میخواد درباره طرح هتل بهش توضیح بده، آبان خیلی جدی میگه ما طرح رو آماده کردیم دادیم هیئت مدیره، شما تشریف بیارید اونجا بیشتر بهتون توضیح میدن. منوچهر میگه اگه میشه بریم تو تراس باهاتون کمی حرف درباره پروژه دارم. منوچهر از آبان میپرسه چرا بیقراری ثابت اذیتت کرده، آبان می خواد بره، منوچهر میگه من چهار برابر ثابت بهت پول میدم، اما آبان میخواد بره و منوچهر جلوش رو میگیره، به ثابت پیامک میدن و ثابت فورا بلند میشه بره ببینه چه خبره، ثابت میره سمت تراس و به آبان میگه اینجا سردت نیست؟ آبان سریع میره سمت ثابت تا از دست منوچهر کامرانی رها بشه، منوچهر میگه داشتم با خانم اسفندیاری درباره پروژه صحبت می کردم، فریبرز میگه کی گفته آقای کامرانی هم جزء پروژه است اگه هم بوده دیگه از امشب نیست نظرم عوض شد. کامرانی میگه پس برای چی دعوتم کردی؟ فریبرز میگه برای کار اما نه اون کاری که مدنظر توست. بابک از دور میبینه ثابت و کامرانی در حال گفتگو هستند. با رفتن کامرانی، ثابت به آبان میگه اگه میخوای احساس امنیت کنی نباید از کنار من زیاد دور بشی. آبان میگه من نمیتونم آدمهای اینجا رو تحمل کنم میشه بریم؟
ثابت میگه طرحتو نمیخوای ارائه کنی؟ آبان میگه الان نمیتونم. ثابت تسلیم میشه و میگه هرطور راحتی و بعد باهم سوار ماشین میشن و در مقابل چشمای بابک از ویلا خارج میشن. بابک سراغ امیر رو از خدمه میگیره، بهش میگن همون ده دقیقه اول حالش خوب نبود گذاشت رفت.
امیر پکر و دمق میره خونه زنگ میزنه، بهار میاد میگه چرا اینجا نشستی؟ بهش میگه ببخشید انداختمت تو دردسر. نمیتونم بیام تو در و دیوار این خونه داره منو می خوره. بهار میپرسه تو واقعا میری دفتر ثابت و تی می کشی؟ امیر با بغض میگه من بخاطر آبان کل این شهر رو آب و جارو میکنم دفتر ثابت که چیزی نیست. نتونستم تو مهمونی دووم بیارم زدم بیرون. بهار میگه تو فکر می کنی اینطوری به اندازه ای که خودت رو اذیت می کنی آبان ناخوشه؟ امیر میگه فکر میکنم حال اونم خرابه. بهار میگه خب پس هر دوتون یه وضعیت دارید. امیر میگه خراب نیست حالش؟ بهار میگه جوابت رو نمیدم، امیر میگه تو اگه جای آبان بودی چیکار میکردی؟ بهار جواب میده طاقتش رو داری؟ همون کاری رو میکردم که آبان کرد. امیر می پرسه شب هم میره خونه ثابت؟ بهار میگه آره خودم دم خونه ثابت دیدمش. امیر به گریه میفته، بهار بهش میگه تو یا نمیدونی چه خبره یا خودت رو زدی به نفهمیدن، تو فکر می کنی الان زن و شوهرهایی که از هم جدا میشن میرن تو رابطه جدید شاخ و دم دارن، شما هم یکی از همونا، خب میرفتی تو مهمونی به همه میگفتی چی شده دست زنت رو هم میگرفتی برمیداشتی میوردی، چرا اینکار رو نکردی؟ امیر میگه حریف خودم نشدم. بهار بهش میگه بشو، تکلیفت رو با زندگیت معلوم کن. امیر میگه من همین امشب تکلیف زندگیمو معلوم میکنم، بهار میگه حالا شد صبر کن هر جا خواستی میبرمت، بعد سوئیچ ماشین رو برمیداره و بارونی آبان رو تنش میکنه و میاد بیرون.
ثابت تو راه از آبان میپرسه بهت خوش نگذشت؟ آبان می پرسه باید میگذشت؟ ثابت میگه فکر کردم شاید دیدن یه مشت خر پول که نمیدونن با پولهاشون چیکار کنن برات جالب باشه. آبان توضیح میده من فکر کردم یه مهمونی کاریه برای پرزنت کردن طرحم نگو آدمها اومدن اونجا خودشون رو پرزنت کنن. ثابت میگه پروژههای گنده معمولا تو همچین فضاهایی کلید می خوره. اگه کامرانی رو میگی که بدجور دماغش رو سوزوندی، من نمیتونم با هر کی کار میکنم ازش تست اخلاق بگیرم. آبان میگه آره چون خودت هم لنگه همونایی. ثابت میگه این حرفت رو نشنیده می گیرم. آبان جواب میده اتفاقا شنیده بگیر اگه کامرانی حرفش رو زد تو عملیش کردی. ثابت میگه الان از اینکه با من کار میکنی ناراحتی؟ آبان میگه نه پس خوشحالم از اینکه روز اول بخاطر طرحم پا توی هلدینگ گذاشتم و الان تو وضعیتی گیر کردم که نه می شناسمش و نه می خوام بشناسمش. ثابت میگه خسته ای چشماتو ببند. آبان میگه تو به امیر گفتی بیاد اونجا؟ ثابت میگه اتفاقا من می خواستم اینو از تو بپرسم اونجا چیکار می کرد؟ آبان میگه رفیقت که میگه تو بهش گفتی بیاد میخوای تحقیرش کنی؟ ثابت میگه چرا باید اینکار رو بکنم؟ طرف من که اون نیست تویی.
آبان تا میرسه اتاقش لباسش رو عوض کنه زنگ به صدا در میاد و بعد هم صدای امیر میاد که آبان رو صدا میکنه میگه بیاد دم در کارت داره.
آبان می خواد بره اما ثابت بهش میگه صبر کنه، اگه بری وضع بدتر میشه خودش آروم میشه میره. امیر همینطور داد میزد و به ثابت بد و بیراه میگفت از پشت در. بهار میاد میگه بسه نمی خواد جوابت رو بده دیگه الان تکلیفت معلوم شد پاشو بریم.
آبان به ثابت میگه همین رو میخواستی به هدفت رسیدی؟ تو واقعا آدمی؟ عاطفه داری؟ چقدر دیگه میخوای تحقیرش کنی. گور بابای تو و هلدینگ تو و همه کس،ثابت میگه من از اونجا بودنش خبر نداشتم، آبان میگه دروغ میگی تو اگه جای اون بودی باورت میشه که بگم چرا پام رو گذاشتم تو اون خراب شده؟ ثابت میگه می خوای من باهاش حرف بزنم؟ آبان با گریه میگه که یه قتل دیگه بندازی گردنش منو دو قبظه اسیرت کنی. ثابت میگه منم به اندازه تو از دیدنش اونجا ناراحت شدم. آبان میپرسه حرف آخرت چیه؟ ثابت میگه تا دو سه روز پیش میپرسیدی بهت میگفتم اما الان نمیدونم. آبان میگه پس من بهت می گم، قتل ناحقی که انداختی گردنش رو برمیداری، منم میرم سر خونه زندگیم، طلبت رو هم به من زمان میدی جور میکنم، نتونستم منو بنداز زندان. ثابت میگه تو دیگه بدهی به من نداری حساب کتابی بین ما نیست، راهت هم بازه میتونی بری از همین الان. آبان میره داخل خونه و وسایلش رو برمیداره.
امیر به بهار میگه من خونه نمیام، بهار سرش داد میزنه که اون بچه تنهاست. امیر میگه من الان به اون بچه چی بگم؟ بهار میگه تو نگران نباش من قول میدم که همیشه کنارش می مونم ، امیر مدام خودش رو میزنه و گریه میکنه. بهار هم به گریه میفته و میگه خواهش میکنم اینطوری نکن.
آبان حاضر میشه و بی خداحافظی می خواد بره، ثابت میگه حالا که داری میری دیگه برنگرد دیگه نمیخوام ببینمت هیچ وقت. آبان یه مقدار میوه و … میخره و با یه ماشین میره سمت خونه، با کلیدش در رو باز میکنه وارد میشه، با حال خراب و با دیدن امیر و بهار تو اتاق، آلما رو بغل می کنه و میاد بیرون، امیر دنبالش میاد و صداش میکنه بچه رو کجا میبری؟ آبان میگه دارم میبرمش مزاحم شما نباشه. امیر میگه یا شاید مزاحم شما نباشه، اینجا لااقل تو تخت و خونه خودش می خوابه. آبان میگه چقدر تو وقیح شدی معلوم نیست داری چیکار میکنی؟ امیر میگه من یا تو که یه ماهه رفتی خونه اون معلوم نیست چیکار می کنی؟ کی اول رفت؟ فرق بین من و تو فقط یه دسته کلیده که اگه من داشتم هزار بار این چیزی که تو دیدی رو می دیدم. آبان میگه من اومدم اینجا که… اشتباه کردم اومدم. امیر میگه پس برو همونجا که بودی دیگه ام حق نداری دست به این بچه بزنی. آبان از آلما خداحافظی میکنه و به امیر میگه ولی اون چیزی که تو فکر می کنی نیست، بعد میره.
آبان ساعت ها تو خیابون با یادآوری خاطرات زندگی مشترکش راه میره و روی یه نیمکت خوابش میبره، وقتی بیدار میشه که خورشید در حال طلوعه…