در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۸ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته میشود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخشهای مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت میشود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن میرود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته میشود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.
خلاصه داستان قسمت ۸ سریال سوجان
پیرمردی طبق رسمشون تو ده میچرخه و شروع میکنه به آهنگ خوندن جاوید هم دنبالش میره و فلوت میزنه. همه با شنیدن صداش میرن پیشش و همه تو کیسه اش یه کاسه برنج میریزن. وقتی اون پیرمرد میرسه خونه خان شیرین میگه که یه کاسه برنج بیار بریز تو کیسه اش اما خان وقتی میبینه اهالی دارن نگاه میکنن واسه اینکه خودشو خوب نشون بده میگه یه کاسه چیه پرویز برو از تو مغازه ۴ مَن برنج بده بهش اون پیرمرد خوشحال میشه و ازش تشکر میکنه. سهراب به اونجا اومده برای درست کردن اتاق کار انیس که ستاره با دیدنش میره پیشش و باهاش شروع میکنه به صحبت کردن که سهراب از حرف هاش میفهمه او واسش نامه مینوشته و میداده به جاوید تا برسونه به دستش اما با ستاره حرف میزنه و آب پاکیو میریزه رو دستش تا فکر و خیال الکی درباره اون نکنه از طرفی هم میره پیش جاوید و میگه ماجرا چیه؟ ماجرای نامه؟
ستاره بهت نامه میداده که بدی به من؟ تو معلوم هست چیکار میکنی؟ الکی امیدوارش کردی! و اونو سرزنش میکنه. ستاره میره تو مغازه میشینه که شیرین با خان حرف میزنه و میگه یکاری میکنی تا این سهراب بیاد با ستاره ازدواج کنه فهمیدی؟ دخترم داره پرپر میشه! خسرو خان میگه من واسش برنامه دارم برو باهاش حرف بزن شیرین میگه چه فکری؟ و بعد از کمی حرف زدن خسرو خان میره. سوجان با خواهرش در حال برگشت به خانه هستن که قربان سر راه میبینتش و از موتور پیاده میشه سپس جلوشو میگیره و بهش تبریک میگه معلم شدنشو او میگه تو از کجا میدونی؟ قربان میگه کیه که نمیدونه! سپس بعد از کمی حرف زدن سوجان میگه که مراسم شیرینی پزی آخر ساله میای دیگه؟
او میگه باشه مادرم که میاد باهاش میام. قربا میره پیش مادرش و بهش میگه من میترسم سوجان از دستم بره مادرش میگه این چه حرفیه؟ پدرت با عموت قول و قرار گذاشتن خیالت راحت باشه! قربان میگه نیست خوب من میگم امروز که داریم میریم اونجا مراسم شیرینی پزی آخرسال! خوب همونجا حرفشو با مادر سوجان بزن که حداقل دهن به دهن بشه اونجا هم که اکثر زن های روستا هستن اینجروی حرف میچرخه همه میفهمن که سوجان مال منه! مادرش میگه دندون رو جیگر بزار حداقل سال تموم بشه درسش تموم بشه! قربان بعد از کمی حرف زدن از اونجا میخواد بره پیش اسفندیار که مادرش میگه نری از اسن حرفا به عموت بزنیا! قربان میگه خیالت راحت حواسم هست و میره. تو مراسم شیرینی پزی ستاره با انیس رفته به مراسم که ستاره با دیدن سوجان میگه بیا بریم باهات حرف خصوصی دارم و بهش میگه که بالاخره حرف دلمو بهش زدم سوجان میگه گفتی؟ چیشد؟ چی گفت؟
ستاره میگه هنوز دلش پیش اون دختره خدابیامرزه ولی من میدونم خاک سرده بالاخره تموم میشه آتیش این عشقش سوجان میگه بیا بیخیال بشو من میترسم دلتو بشکنه! ستاره میگه نه بابا چیزی نمیشه. تو مراسم مادر قربان با مادرهوا حرف میزنه و از عجله داشتن قربان بهش میگه که صبح و شب اسمشونو گذاشته سوجان. ازشون میخواد اجازه بدن که حداقل یه نشونی یه انگشتری تو دستشون بکنن تا مردم بدونن اینا مال همن. مادرهوا میگه اسفندیار با برادرش قول و قرار گذاشته نگرانی واسه چی دیگه؟ اونا که زیر قولشون نمیزنن! در ضمن اسفندیار این همه خرج این دختر نکرده هرروز بره مدرسه تا درسشو بخونه حالا هم که فصل امتحاناست کلا نره دیگه؟ بزارین دیپلمشونو بگیرن بعد، دیر که نمیشه!
سر زمین غلام داره با طناب زمینشو متر میکنه که پدر قربان با دیدنش میگه چیشده؟ یهو اومدی متر میکنی! غلام میگه چی بگم والا شنیدم از این و اون که اسفندیار سال به سال مقداری از زمین مارو میزاره تو زمین خودش! او میگه همچین چیزی امکان نداره! داری اشتباه میکنی! غلام میگه حالا من بعد از این همه وقت میخوام متر کنم زمینمو اشکالی که نداره! او میگه نه موفق باشی غلام میره به قهوه خانه نصیر تا ازش طناب بگیره که قربان با دیدنش سراغ پولی که بهش قولشو داده بود را میگیره او میگه اینجا نیست باید برم شهر از اونجا نقد کنم فردا میرسه دستت قربان ناچارا قبول میکنه که غلام میگه میخوای واسه سوجان هدیه بگیری؟ او میگه نه راسیتش پدرم از دوستش قرض کرده که الان پولشو میخواد منم این پولو واسه اون میخوام! غلام باور میکنه و میره سر زمین اونجا به متر کردن ادامه میده که میبینه مقداری از زمینش نیست و با پدر قربان دعوا میکنه و میگه زمینمو بالا کشیدی! سهراب و اسفندیار از راه میرسن و غلامو از اسکندر جدا میکنن و میگن با دعوا چیزی حل نمیشه بشینین حرف بزنیم! آنها قبول میکنن….
بیشتر بخوانید: