در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت اول تا آخر مجموعه روز خون را برای طرفداران این مجموعه قرار داده ایم. همراه ما باشید.
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت اول تا آخر مجموعه روز خون را برای طرفداران این مجموعه قرار داده ایم. همراه ما باشید. با توجه به تقارن ماه آبان و حادثه تروریستی شاهچراغ شیراز، سریال «روز خون» به کارگردانی حمیدرضا همتی و تهیهکنندگی مرتضی رضایی از شنبه ۱۲ آبان ماه هرشب ساعت ۲۲:۱۵ روی آنتن شبکه یک سیما میرود و جایگزین سریال «هشتپا» شده است. این سریال درخصوص تلاش داعش برای حمله تروریستی و سوء استفاده گروههای خرابکار از فضای ناامن است که پیگیری و تلاش نیروهای امنیتی برای کشف معمای حادثه تلخ شاهچراغ را به تصویر میکشد.
بازیگران این سریال عبارتنداز؛ حمید ابراهیمی، اشکان هورسان، علیرضا مهران، مهدی صبایی، محمد فیلی، آزیتا ترکاشوند، بهروز تشکر، حدیثه تهرانی، محمدعلی سلیمان تاش، حبیب بختیاری، بهروز قادری و ….
قسمت ۲ مجموعه روز خون
راسخ میره خونه که با دیدن همسرش میگه من تسلیم ببخشید نتونستم بیام همسرش میگه ایندفعه خوب شد که نیومدی، داشتم از درمانگاه بیرون میومدم که یه زن حامله تو این شلوغیا ماشینش گیر کرده بوده و زمان زایمانش رسیده بوده با بدبختی رسونده بودنش به درمانگاه منم مجبور شدم که یه زایمان طبیعی واسش انجام بدم او میگه تو که تو درمانگاه زایمان اونم طبیعی انجام نمیدادی؟! همسرش میگه تو موارد مهم چاره ای نیست. فردای آن روز خانم محمودی میره به هنرستانی که علی اونجا درس میخونه.
مدیر هنرستان از محمدرضا کشاورز دوست علی میخواد تا بره دفترش و ازش میپرسه بعد از مدرسه با علی کجا میرفتین او میگه هیچجا میرفتیم پیش پدرم جوشکاری خانم محمودی بهش میگه لازم نیست بترسی ما فقط میخوایم درباره علی بفهمیم او میگه راسیتش پریروز تو مسیر جوشکاری گفت اینجا آتیش روشن کردن بیا بریم اونجا بعدشم فیلم گرفت گفت بریم مدرسه به بچه ها نشون بدم. محمودی با محمدرضا تو حیاط حرف میزنه و میگه من خاله شم اگه چیزی هست بهم بگو نگرانشم او بهش میگه راسیتش من آدم فروش نیستم ولی یه چیزی دیگه هم هست بهتون میگم اونجا ازم خواست بریم بین مردم شعار بدیم که من گفتم باید برم کارگاه جوشکاری پدرم.
راسخ با همکارش درباره جاهایی که امکان داره بمب گذاری صورت بگیره حرف میزنن. تروریست رفته به تهران و اونجارو میسنجه. علی تو چاهچراغ محمدرضا را میبینه و میره یقه شو میگیره و میگه تو چقدر آمد فروش بودی و نمیدونستم! او میگه من آدم فروش نیستم! علی میگه نیستی و رفتی همه چیزو گذاشتی کف دست خاله ام؟ محمدرضا میگه من چیزی نگفتم سپس علی بعد از کمی بحث کردن باهاش از اونجا میره که خاله اش با دیدنش صداش میزنه اما او بدون اعتنا کردن با ناراحتی و کلافگی از اونجا میره. پسری جوان رفته تو یه طلافروشی تو یه پاساژ که بیرون پاساژ شلوغ شده و اغتشاشگرها ریختن تو خیابون. یکدفعه یه نفر میره داخل مغازه که دوتا پلیس هم دنبالش میرن و به صاحب مغازه میگه به اغتشاشگرها جا میدی بیان پناه بگیرن؟
او میگه من به کسی پناه ندادم خودش اومد الان تو! مأمور قلابی میگه دوربینارو بیار ببینم اگه راست میگی؟ اون مرد میگه با چه مجوزی من بهت دوربینارو نشون بدم؟ و مقاومت میکنه که او به زور ازش میخواد فیلم دوربینای مداربسته رو بهش نشون بده که او میره عقب و آزیر خطر را به صدا درمیاره. یکی از مأمورین آگاهی تو پاساژه که با شنیدن صدا و شلوغی اونجا میره به سمت آژیر که میبینه یکی از مأمورین جلوی یه مغازه وایساده که ازش میپرسه چیشده؟ او میگه قربان صاحب این مغازه به اغتشاشگرها پناه میداد که دارن بهش رسیدگی میکنن او ازش سوالاتی میکنه که او با دستپاچگی جواب میده که لو نره که در آخر میخواد به پلیس آگاهی چاقو بزنه که او با یه حرکت خلع سلاح میکنه همان موقع از داخل مغازه صدای شلیکی میاد و خریداری که واسه خرید طلا تو مغازه بود میوفته رو زمین..